پارت ۱۷
که به یه درِ مشکی رسیدم در و باز کردم و .. وارد اتاق شدم که با صحنه ی که دیدم خشک زد از تعجب نبود ..
از ترس بود ...!
در و محکم کوبیدم و ازش دور شدم ..
اتاق پر از خون بود و جونگکوک با یه چاقو داشت دستِ یه پسر و قطع میکرد ..
خیلی ترسناک بود مخصوصا اون چاقو های که به بدن اون پسرِ چسبیده بود ..
این پسره واقعا خیلی خطرناکه باید فرار کنم ..
نمیتونم اینجا باشم ..وقتی میتونه اون پسر و بکشه یعنی منم میتونه میکشه ..
باید هر چه زودتر فرار کنم ..
سریع به سمت پله ها دویدم و ازشون پایین رفتم .. باید زود برم بیرون نمیتونم اینجا باشم ..
تند تند حرکت میکردم .. انقدر تند میدویدم که چند باری نزدیک بود بخورم زمین ..
از پله ها پایین اومدم و به سمت درِ بزرگی که جلوی پله ها بود رفتم ..
این باید درِ خروجی باشه ..
زود به سمتش دویدم و در و باز کردم .. که دو تا نگهبانی که جلوی در بودن به سمتم برگشتن ..
٫شما دارید کجا میرید
الان جوابش و چی بدم .. بدون جواب دادن بهش خواستم برم که دستم و کشید
٫کجا میری
+:ولم کن
سعی کردم دستم و بکشم ولی خیلی محکم گرفته بود ..
کم کم داشت گریه ام میگرفت خیلی محکم گرفته بود مطمئنم حتما دستم کبود میشه ..
+:و...لم ... ک..ن .. هق (آروم .گریه )
ولی همچنان دستم و گرفته بود .. خواستم با داد بهش بگم دستم و ول کنه که با صدای اسلحه خفه شدم ..
اون مردِ که دستم و گرفته بود روی زمین افتاد . و از پشتش خون میومد ..
از پشت زده بود توی سرش ..
چشمام و محکم بستم و روی زمین افتادم ...
نفس نفس میزدم و اشکام از چشمام سرازیر میشدن ..
با ترس سرم و بالا آوردم که .. با جونگکوک که از موهاش و خون میچکید و با اصلحه توی دستش نزدیک میشد مواجه شدم ... روی صورتش قطرات خون بود .
این پسر یه روانیِ باید زود فرار کنم ..
ولی پاهام جونی نداشت .
انقدر ترسیده بودم که جرئت بلند شدن هم نداشتم ..
بهش زول زده بودم .. که اصلحه اش و پشتش کجاست و کنارم خم شد ..
-:اوممم.. بیب .. کجا میری
+:و..لم .. کن ...بز..ار..ب.رم ... قو...ل مید...م ب.ه کس.ی چی..زی نگ..م ..
دستاش و روی کمرم کشید و به خودش نزدیک تر کرد ..
-:نه .. بیب تو برای منی
گریه ام شدید تر شده بود ..چرا اصلا من اومدم .. همه اش تقصیر منه اگه نمیومدم اینجوری نمیشد ..
+:...ل..طفا .. بزا..ر بر...م
به کمرم چنگی زد و یهو بلندم کرد و روی شونه اش انداخت .. حتی جونی برای مقاومت کردنم نداشتم ..
تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که گریه میکنم .. ولی اون ..
از ترس بود ...!
در و محکم کوبیدم و ازش دور شدم ..
اتاق پر از خون بود و جونگکوک با یه چاقو داشت دستِ یه پسر و قطع میکرد ..
خیلی ترسناک بود مخصوصا اون چاقو های که به بدن اون پسرِ چسبیده بود ..
این پسره واقعا خیلی خطرناکه باید فرار کنم ..
نمیتونم اینجا باشم ..وقتی میتونه اون پسر و بکشه یعنی منم میتونه میکشه ..
باید هر چه زودتر فرار کنم ..
سریع به سمت پله ها دویدم و ازشون پایین رفتم .. باید زود برم بیرون نمیتونم اینجا باشم ..
تند تند حرکت میکردم .. انقدر تند میدویدم که چند باری نزدیک بود بخورم زمین ..
از پله ها پایین اومدم و به سمت درِ بزرگی که جلوی پله ها بود رفتم ..
این باید درِ خروجی باشه ..
زود به سمتش دویدم و در و باز کردم .. که دو تا نگهبانی که جلوی در بودن به سمتم برگشتن ..
٫شما دارید کجا میرید
الان جوابش و چی بدم .. بدون جواب دادن بهش خواستم برم که دستم و کشید
٫کجا میری
+:ولم کن
سعی کردم دستم و بکشم ولی خیلی محکم گرفته بود ..
کم کم داشت گریه ام میگرفت خیلی محکم گرفته بود مطمئنم حتما دستم کبود میشه ..
+:و...لم ... ک..ن .. هق (آروم .گریه )
ولی همچنان دستم و گرفته بود .. خواستم با داد بهش بگم دستم و ول کنه که با صدای اسلحه خفه شدم ..
اون مردِ که دستم و گرفته بود روی زمین افتاد . و از پشتش خون میومد ..
از پشت زده بود توی سرش ..
چشمام و محکم بستم و روی زمین افتادم ...
نفس نفس میزدم و اشکام از چشمام سرازیر میشدن ..
با ترس سرم و بالا آوردم که .. با جونگکوک که از موهاش و خون میچکید و با اصلحه توی دستش نزدیک میشد مواجه شدم ... روی صورتش قطرات خون بود .
این پسر یه روانیِ باید زود فرار کنم ..
ولی پاهام جونی نداشت .
انقدر ترسیده بودم که جرئت بلند شدن هم نداشتم ..
بهش زول زده بودم .. که اصلحه اش و پشتش کجاست و کنارم خم شد ..
-:اوممم.. بیب .. کجا میری
+:و..لم .. کن ...بز..ار..ب.رم ... قو...ل مید...م ب.ه کس.ی چی..زی نگ..م ..
دستاش و روی کمرم کشید و به خودش نزدیک تر کرد ..
-:نه .. بیب تو برای منی
گریه ام شدید تر شده بود ..چرا اصلا من اومدم .. همه اش تقصیر منه اگه نمیومدم اینجوری نمیشد ..
+:...ل..طفا .. بزا..ر بر...م
به کمرم چنگی زد و یهو بلندم کرد و روی شونه اش انداخت .. حتی جونی برای مقاومت کردنم نداشتم ..
تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که گریه میکنم .. ولی اون ..
- ۱۵.۶k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط